یک ذهن مُشَبَّک






این یادداشت را اردیبهشت امسال در سالمرگ غزاله علیزاده نوشتم. امروز تولد اوست و مرور این یادداشت برای خودم خوب بود؛ تذکر داد که به ضرورت بازنویسی و رجوع به گذشته ایمان بیاورم.

احساس دائمی‌ام این بود در یک جهان تقریبا گود و تاریک هبوط کرده‌ام.» غزاله علیزاده خلق اولین داستان خودش در سن چهارده سالگی را مدیون این احساسِ عجیب می‌دانست. احساسی که اگرچه منشااش پیدا نبود، اما واقعا با آن درگیر بود». با تلاش‌های مادر شاعرش منیرالسادات سیدی بود که آن داستان شصت صفحه‌ای در یکی از مجلات سال ۳۹ مشهد چاپ شد. داستانی که باورش سخت بود که متعلق به دختری چهارده ساله باشد. از آن به بعد هم داستان‌هایی در مجلات و رومه‌ها از او منتشر می‌شد. اما ۱۶ سال طول کشید تا اولین داستان بلندش، بعد از تابستان را در سال ۵۵ منتشر کند تا برای او شهرتی بیشتر از داستان نویس رومه‌ای بیاورد. بعد از آن بیکار ننشست. دوسال بعد سفرناگذشتنی را به دست انتشار سپرد و داستان‌های کوتاه متعدد دیگری. سال ۶۳ داستان بلند دومنظره» را منتشر کرد. اثری که آن را مایه امیدواری برای ظهور یک نویسنده» در آینده ادبیات ایران می‌دانستند. همه این تجارب لازم بود تا سال ۷۰ خانه ادریسی‌ها» را بنویسد. اگرچه این اثر او را بعنوان نویسنده صاحب سبک مطرح کرد، اما جایزه بیست سال داستان نویسی را سه سال بعد از مرگش برای او آورد. جایزه قلم طلایی را هم از مجله ادبی گردون برای داستان کوتاه جزیره» گرفت و جایزه بهترین مجموعه داستان سال را برای کتاب چهارراه» برد. آخرین اثرش.


تنهای فیلسوف

من تنها فرزند خانواده بودم. در فضایی زندگی می‌کردم که تنهایی بر آن حاکم بود و نیاز به ارتباط با اطرافیانم داشتم. اما این ارتباط به دست نمی‌آمد. در نتیجه شخصیت‌هایی ابداع می‌کردم و با آن‌ها جهانی می‌ساختم که مرا احاطه می‌کرد و برایم تسلابخش بود.» علیزاده تنهایی خود را چه در سال‌های کودکی و چه سال‌های جوانی و میانسالی در حالی غرق در تنهایی توصیف می‌کند که به گفته نزدیکانش هیچوقت اطراف او خالی نبود. لیلی سروش، دخترخاله او می‌گوید: بخاطر رفاه مالی که داشت همیشه خانه‌شان پاتوق دوستانش بود برای اینکه همبازی داشته باشد و احساس تنهایی نکند». مادرش احساس تنهایی او را نکوهش می‌کند و معتقد است این احساس او بیشتر درونی و ناشی از توهماتش بوده‌اند: اصلا تنها نبود انقدر که لش و لوش دور خودش جمع می‌کرد. نمی‌دانم این چه اخلاقی بود که داشت و از کی یاد گرفته بود.»

 احساس تنهایی و میل به نوشتن و خلق کردن با ازدواج او با بیژن الهیِ شاعر شدت گرفت. ازدواجی که خیلی طول نکشید. حاصلش سلمی» بود که به غزاله سپرده شد. دو دختری هم که از زله زده‌های بویین زهرا به فرزندی قبول کرده بود همیشه در مهمانی‌ها همراهش بودند. در دانشگاه تهران علوم ی خوانده بود. اما علاقه‌اش به آن و رشته حقوق که برای خواندنش به فرانسه رفت آنقدری زیاد نبود که مادر را به آرزویش برساند. به فلسفه تغییر رشته داد. احتمالا تاملات فلسفی او پیش زمینه داستان‌هایش هم بوده‌اند. محمدعلی سپانلو کتاب‌های علیزاده را فلسفی می‌داند. معتقد است او در کتاب‌هایش شادی غرق شدن در دنیای بزرگ‌تر را داشت. با دید عارفانه هم مرگ پایان نیست. علیزاده شعر را می‌شناخت. شعرهای من را هم خیلی دوست داشت.» اگر این تغییر رشته هم نبود اندوخته‌هایش از ادبیات و اسطوره آنقدر زیاد بود که قوام‌بخش داستان‌هایش باشند. روزهای دانشجویی‌اش در دانشگاه تهران با نشستن روی چمن و شعرخواندن با دسته‌ای از دوستانش می‌گذشت. مرتضی آوینی هم در همین دسته بود. اگرچه بعدها شایعاتی درباره رابطه آنها بوجود آمد که با سکوت دختر و خانواده غزاله، به آن دامن زده نشد. مسعود بهنود در روایت کامران و غزاله» سعی کرده رابطه آنها را بیشتر و جدی‌تر از آنچه همه می‌دانند جلوه بدهد. او می‌گوید: در همون زمان که کامران روی مین رفت و درگذشت، در همون زمان غزاله هم در شمال جای خوش منظری پیدا کرد و خودش را دار زد». بهنود حواسش نیست یا نمی‌داند که غزاله علیزاده چهارسال بعد از آوینی خودکشی کرده است.

شخصیت او را از بذله‌گو تا افسرده توصیف کرده‌اند. لیلی سروش افسردگی او را ذاتی می‌داند، که البته دوست داشت آن را تشدید هم کند. خیلی دروغ می‌گفت. پنهان‌کاری داشت. دوست داشت مورد توجه باشه، طبیعتا بین مردا. ولی صادق نبود. به این قضیه تجاهل می‌کرد.» مسعود کیمیایی اما تظاهرات او را نه، دوست‌داشتنی و هنرمندانه می‌داند. با این حال او را در نویسندگی چندان موفق نمی‌دانسته است: اون سال‌ها بنظرم قصه‌هاش ماندنی نبود. اما خب من اشتباه می‌کردم.» کیمیایی دوست صمیمی بیژن الهی، همسر سابق علیزاده بود. شاید آن دوستی در ابراز چنین نظرهایی بی‌تاثیر نباشد. او بیشتر از اثر هنرمندانه، روحیه هنرمندانه داشت. دوست داشت در فیلم مهرجویی یا من بازی کند. اما خب زندگی خیلی شلوغ و پیچیده‌ای داشت.» دروغی که دخترخاله از آن حرف می‌زند را آیدین آغداشلو با ظراغتی بیشتر به هوش غزاله مربوط دانسته: فاصله‌اش را همیشه نگاه می‌داشت – نه این‌که چیزی در رفاقت کم بگذارد – اما مثل این بود که حرف مهم و ناگفته مانده‌ای را می‌خواهد همچنان نگوید و ناچار رفتارش را در هاله‌ای از مزاح و حرف‌های پیش‌پاافتاده می‌پیچید و چه خوب بلد بود خودش را به گیجی و بی‌خبری بزند و قصه‌ای را که بارها شنیده طوری با علاقه و تعجب گوش کند که انگار بار اولش است! و اغلب فریب می‌خوردی و گمان می‌کردی همه حواسش پیش توست، که نبود، و لابد داشت قصه‌هایش را در ذهنش می‌نوشت و مرور می‌کرد.» سال‌های آخر زندگی‌اش در شلوغی گذشت. اما مهمانی‌های شبانه و مهمان‌های همیشگی در خانه‌اش هم به رفع تنهایی او کمکی نکرده بود. کیمیایی درباره روزهای آخر علیزاده می‌گوید: من داخل زندگی شبانه‌اش نشدم. دوست نداشتم. اما جسته گریخته از اطراف می‌شنیدم که دچار بحران روحی شده.» سلمی الهی دخترش هم مهمانی‌های زیاد مادر را در برطرف شدن احساس تنهایی که از بچگی همراهش بوده را موثر نمی‌داند: خونه ما فضای سوررئالیستی داشت. شخصیت‌ها و مشاغل مختلفی توش سکنی داشتن. از هر دری کسی بیرون می‌اومد و چیزی می‌گفت. ولی یه وقتایی غزاله می‌اومد پیش من. می‌گفت: تنهام. تنهام”» مهمان‌هایش اما خارج از تحمل مادرش بودند، چه در دوران بچگی و چه در دوران میانسالی و جوانی. مادری که نه تنهایی دخترش را موجه می‌دانست و نه کارهای دیگرش را: اصلا نمی‌تونستم باهاش سر کنم. نمی‌فهمیدم چیکار می‌کنه. برام اهمیتی هم نداشت. با اونهمه لش و الوات که دور خودش جمع کرده بود من خجالت می‌کشیدم چیزی بگم.»


اسطوره‌های بورژوا

به صورت انسان در جهان نگاه نمی‌کردم. پرتو و بارقه‌ای از الوهیت در انسان می‌دیدم. در نتیجه انسان‌هایی که در داستان‌هایم هستند استعاره‌ای از تقدیس دور و برشان هست. نوشتن از کمبودهایی که در اطرافم می‌دیدم آشفتگی را به نظم تبدیل می‌کرد و به سمت تقدیس و احساس آسمانی می‌برد.» داستان‌های او را اسطوره‌ای می‌دانند. بعضی کوشیده‌اند که او را نویسنده‌ای فمنیست نشان دهند؛ اما کسی در این هدف موفق نشده‌است. با اینکه عمده قهرمان‌های او مردان هستند، اما توجه یکسان او به ن هم او را از تهمت فمنیست بودن دور نگه داشته است. مریم حسینی نویسنده و پژوهشگر، در نشست جامعه شناسی ن و جنسیت،دربارۀ توجه او به ن گفته است: برخلاف نوشته‏‌های بسیاری از نویسندگان زن، قهرمانان داستان‏های غزاله علیزاده فقط ن نبودند بلکه ن و مردان نقش‌های کاملاً برابری در داستان‏ها دارند. به نظر من او چندان به نظریات فمینیست‏های رادیکال که ن را برتر می‏‌دانند و یا تلقی‏‌های جامعه مردسالار نسبت به برتری مردان معتقد نیست و بیشتر به جنبه انسانی افراد توجه می‏‌کند. او زن و مرد را ”نیمه‏‌های یکدیگر می‏‌داند و این تصویر در داستان‏های مختلف وی تکرار شده است.» در زمانه‌ای که علیزاده نیست تا درباره آثار خودش حرف بزند قضاوت درباره‌اش سخت نیست، اگرچه منتقدان بی‌انصافی هم نداشته است.نکته مهم در آثار او، توجهش به قشر متوسط و مرفه جامعه بود. در زمانه‌ای که متاثر از ادبیات سوسیالیت نویسندگان بیشتر از فقر و خانوادۀ محروم می‌نوشتند، فضای داستان‌های او در طبقه بورژوازی و با شخصیت‌های متوسط یا مرفه می‌گذشت. شهریار مندنی‌پور درباره این ویژگی او می‌گوید: او جزو معدود نویسنده‌های ماست که ستینگی سوای ستینگ رایج داستان‌های ایرانی انتخاب کرده است. ما معمولا در داستان‌های‌مان با فضاهای روستایی، فقرزده و طبقه مصیبت‌کشیده زیر متوسط و حداکثر متوسط روبه‌روییم و محیط اشرافی، اشیای اشرافی و فضایی که علیزاده انتخاب کرده، تقریبا برای خواننده داستان ایرانی تازگی دارد. علیزاده این شجاعت را داشت که اشخاص را از محیط و طیف اجتماعی خودش انتخاب کند و به نظرم در این کار موفق هم بود.» حسن میرعابدینی، منتقد ادبی در کتاب صدسال داستان‌نویسی ایران، او را خیال‌پرداز و زبانش را شاعرانه و مبهم می‌داند و درباره‌اش می‌نویسد: او نویسنده‌ای وصاف است که توالی صفت‌ها، قیدها و اضافه‌های پیاپی را با رنگی از شعر رمانتیک و لغاتی برگرفته از فارسی سره، در پی هم می‌آورد تا اشتیاق خود را به گذشته بنمایاند.» نثر او را گیرا، توصیف‌هایش را خوب و تسلطش به فرهنگ شخصیت‌های داستانی‌اش را عالی دانسته‌اند. با اینکه در زندگی‌اش کلاس نویسندگی نرفت و کار را غریزی شروع کرد، کسی روی داستان‌های او ایراد مشخصی نگذاشته است. حتی خودش با نوعی خودشیفتگی داستان‌های اولش را ستایش نمی‌کرد. اما در مصاحبه‌اش با مجله ادبی گردون، در سال ۷۴ آنها را برخاسته از طبع و قریحه‌ای خام» می‌دانست. مانند خیلی از نویسندگان زن مثل ویرجینیا وُلف، آنِ نوشتن داشته و پس از تمرکز زیاد قادر به حرف زدن از موقعیت‌های داستانی‌اش بوده، اما مانند او خودش دست به قلم نمی‌برده است. با کامپیوتر هم مشکل داشت. چشم‌هایش را با شال یا چشم‌بندی می‌بست، دراز می‌کشید، قصه را می‌گفت و دو منشی جوانش می‌نوشتند.ی نبود. اما مانند هر نویسنده دیگری که در عصر انقلاب زیسته بی‌تفاوت به وقایع اطرافش هم نبود. در همه آثارش کمابیش به انقلاب و یا تبعات آن و آدم‌های انقلابی می‌پردازد. خانه ادریسی‌ها» حوادث بعد از انقلاب در مکانی خیالی به نام عشق‌آباد و خانواده‌ای ثروتمند که خانه‌شان در معرض غارت انقلابیون و توده‌های مردم قرار می‌گیرد را روایت می‌کند. داستان فرعی دومنظره» داستان دختری ماجراجو و انقلابی‌است. زمانی فکر می‌کردم با نوشتن چیزهای زیادی را در دنیا تغییر خواهم داد. اثر خواهم گذاشت و صدایم به صداهای دیگر خواهد پیوست.»


سرخوردگی تا خلق اثر هنری

فکر می‌کنم که چرا می‌نویسم؟ چون هیچ کار دیگری بلد نیستم. چون تنها با نوشتن نجات پیدا می‌کنم و زندگی‌ام معنا پیدا می‌کند. در لحظه‌ای که نتوانم بنویسم زندگی منقطع می‌شود. اگر این خط داستان بریده شود مثل شهرزاد قصه‌گو شاید زندگی آدم هم به نحوی منقطع شود.» همراه دوستانش به مشهد رفته بود. به بهانه خرید از آن‌ها جدا شد و با ماشین دربست به رامسر رفت. شب را مهمان خانه پیرزنی بوده است. سر راه طناب هم خریده بود. صبح فردا، ۲۱ اردیبهشت ۷۵ و چندماه مانده به پنجاه سالگی، خودش را در جنگل‌های همان حوالی حلق‌آویز کرد. مرگی که برای خیلی از نزدیکانش بعید نبود. در نامه‌اش نوشته بود دوست ندارد سربار عزیزانش باشد. مرگ انتخاب خودش بود.از زندگی و بیماری و سکوت و تاریکی اطرافش خسته بود: …خسته‌ام. باید بروم. لطف کنید و نگذارید گم و گور شوند و در صورت امکان چاپشان کنید. نمی‌گویم بسوزانید. از هیچ‌کس متنفر نیستم. برای دوست‌داشتن نوشته ام، ن‌می‌خواهم، تنها و خسته‌ام برای همین می‌روم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه‌ای تاریک من غلام خانه‌های روشنم.» اما نوع خودکشی او تعجب خیلی‌ها را برانگیخت. زینت سروریان» دایه غزاله، او را آدمی سرخورده می‌داند. زنی شکست خورده از زندگی در رابطه با شوهر، بچه، دوست و مریضی. کیمیایی و سلمی صحنه مرگ او را در جنگل‌های جواهرده زیبا و مانند تابلوهای هنری توصیف می‌کنند؛ زنی سیاه‌پوش، با آرایشی خفیف، موهایی ریخته روی صورت و لبی که کمی سیاه شده بود، آویزان از درختی که شکوفه زده بود و زیرپایش هم سبز بود. بهرام بیضایی هم با اینکه خودکشی او را دور از انتظار نمی‌داند اما دستان او را حتی برای گره زدن نخ هم ظریف و ضعیف می‌دانست، چه اینکه بتواند طنابی را به درخت ببندد. ناصر زراعتی صحنه مرگ او را اینگونه روایت می‌کند: در همان نگاهِ اول به آن قامتِ آویخته از شاخه‌ای بزرگ، تاب‌خوران از بادی که در آن فضای بسته معمولاً نمی‌وَزَد، در سکوتِ وَهم‌آورِ جمعیتی که مبهوت و وحشت‌زده ایستاده به تماشا، این فکر از ذهن می‌گذرد که چگونه چنین کاری را کرده؟ آن‌هم به‌تنهایی… آن‌هم او که همیشه هر کاری را آن‌قدر آرام و ظریف انجام می‌داد، از راه‌رفتن و حرف‌زدن و خوردن و نوشیدن گرفته تا کتاب خواندن و داستان‌نوشتن…». با این تردیدها بعضی هم مرگ او را خودخواسته نمی‌دانند و معتقدند زمانی که نیروهای امنیتی سرگرم پروژه حذف فیزیکی نویسندگان و روشنفکران و شخصیت های مخالف حکومت بودند، غزاله علیزاده هم به دست آن‌ها به قتل رسیده است. این گفته‌ها در حالی است که هیچ فعالیت ی از او گزارش نشده است، هیچ اثری از او مهر سانسور نخورده و هیچ اظهار نظری خلاف حکومت هم از او پیدا نمی‌شود. گفته‌هایی که هیچ‌ دلیلی برای اثبات خود ندارند و هرگز از سوی کسی تایید یا رد نشدند.


صبح را با جنگ و صلح شروع کردم. از صفحه‌ی ۳۲، جلد اول. به خلاف دفعه‌ی اولی که سراغش رفتم، نرم بود. اسم‌ها هنوز سخت بود، حتی تلفظشان. فقط سعی می‌کردم به یاد بسپارم چه "تصویر اسم"ی، چه‌کسی است و نسبتش در داستان چیست.

سرم را که بیرون کشیدم، ایستگاه فردوسی بودم. جوان گیتارزن و پیرمرد سازدهنی‌زن، سر جایشان، جلوی پله‌برقی‌های خروجی، نبودند. هوا سرد بود. احتمالا آن بالاها برف آمده بود. توی خودم پیچیدم. لباس‌هایم زیاد نبود، اما بدنم داغ بود. تب داشت. صورتم انگار سیلی خورد.

پایم را توی خیابان که گذاشتم، از تاکسی سوار شدن منصرف شدم. خودم را کشیدم توی پیاده‌رو و ساعتم را نگاه کردم: "هشت و چهل و چهار دقیقه. تهش می‌شود یک ساعت تاخیر دیگر."

دفتر خلوت بود‌. مدیر اجرایی‌مان زنگ زد و گقت کمر درد دارد. نیم ساعت بعد جانشین تهیه‌کننده زنگ زد. گفته‌بود همسرش مریض است. هدی مسموم شده بود. بدخلقی اول صبح سردبیر که اضافه شد، همه‌چیز نوید یک روز افتضاح را می‌داد. سعی کردم با خوش‌خلقی تمامش کنم. جواب نداد. شانه‌هایم را بالا انداختم. تخس شدم. "به درکی" توی دلم گفتم و کارم را از سر گرفتم.

سر ظهر دفتر گرم شد. هدی آمد. سردبیر و تهیه‌کننده هم. بساط جلسه‌مان زود راه افتاد. تمام که شد، بدنم یخ کرد. چیزی که انتظارش را نداشتم، انتظارم را می‌کشید. همیشه غافلگیرم می‌کرد. اما خودم را با آن کامل‌شده‌تر می‌یافتم. قرص خوردم. نخواستم از پا بیفتم.

نگی فرودستم می‌کرد. حتی اگر خودم نمی‌خواستم. بخاطرش حرف‌های عجیب می‌شنیدم. حرف عجیب حتی می‌توانست شوخی باشد. شوخیِ یک فرادست با یک فرودست. با ادبیاتِ فرادستانه، به قصد فرودست کردن دیگری. چون زن بودم، مزاج‌شناسی می‌شدم. جمعِ طبع‌شناسی در اتاقم برگزار شده بود. می‌گفتند سودایی و مالیخولیایی هستم. نبودم. آنهمه طبیبی که سر زده بودم این یکی را نگفته بودند. ویژگی‌های یک انسان سودایی را برایم می‌گفتند. نقاط ضعفش را. بعد از هرکدام می‌پرسیدند: "اینجوری هستید. نه؟" در این شوخی کثیف باخته بودم. خودم جواب نداشتم. دیگری به‌جای من جواب می‌داد: "از من بپرسید. می‌شناسمش. همینجوریه". هدف از آن مراسم، حقیر کردن بود. فرودستی یک دختر را، به یادش آوردن. اگر می‌گفتم: "ناراحت می‌شوم"، باخته بودم. اگر از خودم بیش از آن دفاع می‌کردم هم، بازنده بودم. گذاشتم شوخیِ‌شان تمام شود. تا با حس تحقیر دیگری و نشان دادن فرادستی خود، "کامل" شوند. تنم داغ شده بود. از ناراحتی نبود. تحقیرم کرده بودند اما پیش خودم هنوز سرپا مانده بودم. تحقیر تنها یک دلیل داشت: از اطاعت چیزی، که دادن آدرس خانه‌مان، یعنی خصوصی‌ترین وجه زندگی‌ام بود، سرباز زده بودم. استحقاقم، تحقیر بود. ناعادلانه می‌دانستمش. اما باید می‌پذیرفتم. راه دفاع نداشتم.

به سین زنگ زدم. می‌دانستم اگر بگویم چه اتفاقی افتاده و سکوت کردم، جواب می‌دهد: "تو؟ تو؟ تو هیچی نگفتی زبون دراز؟" از این فکر، تماس را با زنگ اول قطع کردم.

غروب که برمی‌گشتم بدنم دوباره یخ کرده بود. تا مترو که رسیدم عرق‌ریران شروع شده بود. یک قرص و گوشه‌ای گرم لازم داشتم تا حالم سرجا بیاید. توی مترو جنگ و صلح را دستم گرفتم. سر که بالا آوردم در پارک نزدیک خانه بودم. ماه روبرویم بود؛ قرص ماه. از پشت شاخه‌های درخت نگاهم می‌کرد. توی دلم، نبضی از تن تب‌دارم گفت: "شبی تب داشتم، رفتی و قرص ماه آوردی.".


آخرین تلاش‌هایم برای قدم زدن همراه با کسی در یک عصر پاییزی، بی‌نتیجه ماند. یک روز مانده بود که پاییز تمام شود. تنها فرصتم بود. شاید شنبه که 1 دی می‌شد هم هوا هنوز پاییزی بود و می‌شد قدم زد؛ اما خب، پاییز نبود. وسواس فکری مانع از تجربه‌ای دل‌انگیزی می‌شد. دوست داشتم ساعت 3 عصر پاییزی که آفتاب کم رمق است خیابان طالقانی را قدم بزنیم. دوست داشتم توی فاصله‌ی کوتاه درِ قدس دانشگاه تا خیابان وصال، به جز صدای پاهای خودم، صدای کسی دیگر را هم بشنوم. بعدش از وصال بالا می‌رفتیم. شاید آنموقع قدم زدن در پارک لاله بیشتر بهم می‌چسبید. نشد. باید به خانه برمی‌گشتم. توی دلم گفتم نمی‌گذارم بد بگذرد. مامان خانه نبود. خوراکی ممنوعه می‌خریدم، چند ساعتی هم می‌خوابیدم. فکرش سر ذوقم آورد. ته‌مانده‌ی وقت تلف کنی را در اداره سر کشیدم. اتحادیه‌ی ابلهان» را از کتابخانه‌ی اتاقمان برداشتم، به این امید که بخوانمش. وسایلم را توی ماشین آفتاب زده ریختم و یک ساعت ترمز و کلاچ کردم تا به خانه رسیدم. یک جاهایی که اتوبان راه داد، دوتا لایی کشیدم تا هیجانم را بیشتر کنم.

از لحظه‌ی رسیدنم آیین خوش‌گذرانی را با خیار و زیتون و ماست چکیده شروع کردم. چی پلت خوردم و پشت بندش چایی. گوشی را سایلنت کردم و گوشه‌ای دور گذاشتم. کنار شوفاژ دراز کش شدم و اول سعی کردم خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت» را بخوانم. از جایی که ادامه نداده بودم شروع کردم. جلو نمی‌رفت. حتی چشمانم را هم گرم نمی‌کرد. خوابم نمی‌برد. اگر آنجور ادامه پیدا می‌کرد، روزم تلخ و کلافه می‌شد.  توی همین فکرها خوابم برده بود. وقتی پریدم کتاب روی سینه‌ام افتاده بود. چند سال بود اینجوری خوابم نبرده بود؟ آوای ساعت دیواری می‌گفت یک ساعتی گذشته. بدن سرّم را جنباندم و به آشپزخانه رفتم. ساعت 3 بود.

با یک لیوان بزرگ آب موافق بودم. چیزی نمانده بود بدنم از خشکی و بی‌آبی و نمک‌خوری، شوره بزند. اتحادیه‌ی ابلهان را باز کردم. پاراگراف اول خوب بود: یک کلاه شکاری سبز رنگ سری را که بیشتر به یک بادکنک حجیم شباهت داشت، می‌فشرد». انگار با متن خلاقانه‌ای روبرو بودم. صفحه‌ی 60 بود به گمانم؛ پلیس مانکوزو و خانم رایلی قهوه می‌خوردند. دلم قهوه خواست. پا از اتاق که بیرون گذاشتم، خانه تاریک بود. یک چیزی درونم سر برآورد: چند وقت است اینجوری در سکوت نبوده‌ای؟» چندین ماه بود. دلم نیامد خلسه‌ی خنک و ساکت خانه را با روشن کردن لامپ به هم بزنم. کورمال کورمال تا آشپزخانه رفت. چراغ هود هم کارم را راه می‌انداخت. قهوه‌ درست کردم. دلم نمی‌خواست تلخ بخورم. کمی عسل بهش اضافه کردم. بد نشد. با یک لیوان بزرگ دیگر آب، به اتاقم برگشتم. ایگنیسش» جلوی تلویزیون ماتش برده بود تا برگردم. با خودم عهد کردم همین یکی دوروز کتاب را تمام کنم. خوش‌خوان بود. مدت‌ها بود کتابی را اینهمه تند پیش نرفته بودم.

بیرون صدای باران می‌آمد. به پنجره می‌خورد. لامپ توی خیابان روشن شد. دلم قدم زدن خواست. توی آن هوا و سکوتی که تویش بودم، عیشم کامل می‌شد. صدای اذان از جایی دور می‌آمد. نمازم را خواندم. اول فکر کردم خوب و گرم بپوشم تا سردم نشود. خیالم یک پیاده روی طولانی بود. می‌دانستم زود گرمم می‌شود. لگ مشکی‌ام را پوشیدم تا دمپای شلوارهای دیگرم خیس نشوند. خجالت می‌کشیدم. اولین بار بود می‌خواستم با لگ بیرون بروم. سارافون بافت زرشکی مشکی ام را پوشیدم. ماتیک سرخ جگری را انتخاب کردم و روی لب‌هایم غلتاندم. خودم را آنجوری دوست داشتم. چشمانم سرحال بودند. سفیدی دلپذیری داشتند. کمی هم پف کرده بودند. اینطوری صورتم کم سن تر می‌شد. توی دلم بشکنی زدم و گفتم بجنب دیگر. لامپ اتاقم که خاموش شد خانه در ظلمات فرو رفت. یاد بهجت افتادم. توی تاریکی می‌رفت که آدم بکشد. دم در که رسیدم دست بردم و روی لب‌هایم کشیدم. از پررنگی افتادند. در را قفل کردم و دو دقیقه بعد هوای بارانی را نفس می‌کشیدم.

هندزفری را از کیفم بیرون کشیدم. self_control  را گذاشتم پلی شود و آرام قدم برداشتم. با خودم تکرار کردم که مقصد ندارم. برای راه رفتن آمده‌ام. اگر چادر نبود و گرمکن داشتم، حتما می‌دویدم. می‌رفتم پارک و ورزش می‌کردم. برانیگان با صدای محکمش می‌خواند: oh the night is my world و با خودم تکرار می کردم چقدر من را داد می‌زند. خانه‌های جدید محله‌مان را کشف کردم. به خلاف توقعم، سرد نبود. باران ریز ریز توی صورتم می‌خورد. همه‌ی وجودم ذوق داشت. چیزی غمگینم نمی‌کرد. می‌توانستم ساعت‌ها راه بروم. ساعت‌ها بدوم. باران را نفس بکشم. آخرین روز پاییز را نفس بکشم و تنهایی اذیتم نکند. انگار به اصل خودم برگشته بودم. از تنهایی لذت می‌بردم. با خودم خلوت کرده بودم. اما نه به قصد محاکمه. نه به قصد چالش‌هایی که روحم در حل آنها عاجز مانده بود. با ساجده‌ی نوجوان خلوت کرده بودم. به فردا، به کارهای تلنبار شده، به آدم‌های اضافی و اشتباهی فکر نمی‌کردم. اصلا به آینده فکر نمی‌کردم. به گذشته هم. حتی در حال هم غرق نشده بودم. بی‌تعلقی وجودم بالا آمده بود. مثل قطره‌های ریز باران بودم. سبک. نرم. سرخوش. مدت‌ها بود چیزی را اپوخه نکرده بودم. مدت‌ها بود فکر و خیال‌هایم را در خانه جا نگذاشته بودم. چندماه یا شاید هم چند سالی بود که اینقدر سبک و نرم راه نرفته بودم. حس خوب آن ساعت‌ها را ممنونِ خودم بودم. خیلی وقت بود به خودم مهلت زندگی در حیاط خلوت را نداده بودم. 


دخترک چانه‌اش چین افتاد. لرزش خفیفی کرد و لبش پرانتزی منحنی رو به پایین شد. اشک از گوشه‌ی چشم‌های ریزش بیرون زد. مادرش را بغل کرد و گفت دلم تنگ شده. مادرش رو به بقیه کرد و گفت: "دلش برا باباش تنگ شده." همه آدم‌هایی که توی اتوبوس نگاهش می‌کردند، خندیدند. من بغض کردم. دلتنگی‌اش برایم آشنا بود. بابا که دیر به دیر به خانه می‌آمد، احساس سنگینی روی سینه‌ام می‌نشست. نه نوازش و نه سرزنش مامان دوای دردم نبود. به زور و لجبازی چارپایه‌ی سبز و پلاستیکی کوچک حمام را برمی‌داشتم. زیر پایم می‌گذاشتم تا از پنجره توی کوچه را ببینم. قدم نمی‌رسید. دهانم با چارچوب آهنی و یخ‌زده‌ی پایین پنجره مماس می‌شد. اما چشم می‌چرخاندم. شب‌های زمستان شهرک خوف داشت. تاریک بود. به زور چراغ جلوی خانه‌مان روشن می‌شد. نیشگون‌های مامان یا خواهش‌هایش تاثیری در اراده‌ام نداشت. منتظر می‌ماندم تا بابا سر برسد. پنجشنبه شب‌ها کار همیشگی‌ام بود. بابا نمی‌رسید. بیهوش می‌شدم. نیمه شب چشم باز می‌کردم و از صدایش خاطر جمع می‌شدم که آمده است. آن حجم دلتنگی را تحمل می‌کردم. با خیال اینکه بابا بالاخره می‌آید. با سرزنش مامان. با نوازش و فریب‌هایش. با دلخوشی‌های کوچکی مثل اینکه برایم عروسک می‌آورد.


دلتنگی‌هایم بزرگ شده‌اند. دهن که باز کنند من را درسته قورت می‌دهند. مامان اگر بداند دوباره سرزنش می‌کند. یا گاهی نوازش. اما دردم را دوا نمی‌کنند. باید خودم از پسش بربیایم‌. گاه به انکار‌. انکار دلتنگی. انکار متعلق‌به آن. انکار هرچه من را به دلتنگی رسانده است. گاه به خشم. خشم از احساس اعوجاجی که نامش دلتنگی شده و می‌خواهد از پایم بیندازد. گاه تسلیم می‌شوم. می‌پذیرم که دلتنگم. می‌پذیرم که هول عظیم بر سرم آمده است. می‌پذیرم تا شاید دلتنگی از تسلیمم دلش به رحم بیاید. نمی‌آید. تسلیم را که ببیند حریص‌تر می‌شود. قدم به قدم جلوتر می‌آید. برای حفاظت از خودم دوباره سپر برمیدارم. انکارش می‌کنم. خودم را هم انکار می‌کنم. آنچه درونم دستکاری شده را طبیعی نشان می‌دهم. چیزی تسکینم نمی‌دهد. با خویشتن به جدال برمی‌خیزم. دلتنگی دلش به حالم می‌سوزد‌. رهایم می‌کند. جنگ نابرابر خویشتن واقع‌بین و خویشتن بی‌منطق را به نظاره می‌نشیند و می‌داند در این درگیری آنچه کشته می‌شود شور و اشتیاقم برای ادامه دادن است. می‌داند دفعه‌ی بعد با قدرت کمتری هم اگر هجوم بیاورد، زودتر من را اسیر می‌کند.

برایم نوشته است: "من هم آونگی میان الم و رنج". دلتنگی‌ام بزرگ‌تر می‌شود. دوتا آونگیم میان الم و رنج که موازی یکدیگر آویزان شده‌ایم. رنج می‌کشیم. درد یکدیگر را می‌دانیم. حتی راه تسکین را هم می‌دانیم. اما نمی‌توانیم از درد یکدیگر چیزی کم کنیم. و این درد و رنج را بیشتر می‌کند. دوتا آونگ میان الم و رنج که تسکین یکدیگرند اما فقط می‌توانند تماشاگر یکدیگر باشند.


دور کاری» اگر چندتایی خدمت به ما کرد، در عوض چندده تا خیانت هم کرد که بعید می‌دانم جز با برچیده شدن همین فضا چیزی جبران بشود؛ اصلا اگر جبران شدنی باشد. قبل‌ترها همه چیز آداب داشت. برای رسیدن به یک عنوان باید طریقی طی می‌شد. پیش استادی درسی می‌آموخت و درسی پس می‌داد.  اما حالا به لطف یا خیانت دورکاری، عناوین مفت شده‌اند. راحت به دست می‌آیند. تلاشی لازم ندارد. دوندگی و عرق ریختن ندارد. کسی می‌تواند در خانه بنشیند، با سرچ، تنها در صفحه‌ی اول گوگل، مطلبی دست و پا کند و برای انتشار در جایی بفرستد. بعد اسم او می‌شود خبرنگار، رومه نگار. حداقل‌های این عناوین هم اگر رعایت نشد طوری نیست. اینطور می‌شود که با انبوهی از رومه نگاران و خبرنگارانی روبروایم که لید نمی‌توانند بنویسند و حتی نمی‌دانند چیست. از انتخاب تیتر عاجزند و اصلا به نظرشان ضرورتی هم ندارد. متنشان پویایی ندارد. معنایی فراتر از آنچه می‌دانیم به ما نمی‌گوید. فاقد کشف است. فاقد حس خوب است. ناتوان است از اینکه ایده‌ای را مطرح کند و یا ایده‌ای قدیمی را به روشی نو از پی بگیرد.
اینطور می‌شود که وقتی به کسی می‌گویم کتابشناسی یک موضوع را انجام بدهد، با لیستی کمتر از ده عدد از آثاری روبرو می‌شوم که خودم می‌دانستم و جای خالی بسیاری آثار دیگر به چشمم می‌آید. دوباره پشیمان می‌شوم از سپردن کار به کسی که کتاب را در اینترنت جستجو می‌کند و حداقل توقع من برای سر زدن به دو کتابخانۀ عمومی و یا حتی مراجعه سایت خانۀ کتاب را هم برآورده نمی‌کند. کار راحت، طبع آدم‌ها را هم راحت‌پسند می‌کند. سختی نمی‌پذیرند. کارفرما هم با این مدل آشناست و می‌پسندد، پس سخت نمی‌گیرد. رومه نگاران و خبرنگاران خانگی متنشان دوبار خط نمی‌خورد، یک بار توی صورتشان کوبیده نمی‌شود. کسی بهشان نمی‌گوید کارشان افتضاح بوده است. کارفرمایشان در محترمانه‌ترین حالت ممکن مطلبشان را کار نمی‌کند؛ خبرنگار خانگی چون عرقی برای مطلبش نریخته، ناراحت نمی‌شود. تلاشی برای بهتر شدن هم نمی‌کند. بد عادت می‌شود؛ اگر من ازش بخواهم که متنش را تنها بازنویسی» بکند و یا تغییری کوچک برای روشن کردن منظورش در آن بدهد، با بی‌قیدی شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید: من برای یادگرفتن ننوشتم. ازم خواستی، نوشتم. همینه که هست.» و هی فکر می‌کنم اینهمه ادبی که به خرج می‌دهد را چگونه پس بدهم که بدهکار نمانم؟
روز اولی که دبیر روایت یک مجله شدم عزم کردم هرچه می‌دانم را به هرکسی، حتی کسی که نمی‌خواهد هم یاد بدهم. خام بودم. ساعت‌ها وقت و انرژی برای کسانی گذاشتم که خودشان خالی از ذره‌ای اشتیاق برای پیشرفت بودند. اما از هر قدمی که کسی جلو رفت، خوشحال شدم. از جایی به بعد فرآیند فرسودگی خودم را دیدم. افت قلم خودم به واسطۀ وقت گذاشتن‌های متعدد برای متن‌های ضغیف را دیدم. تصمیم سخت، اما درست بود. با کسی که اشتیاقی برای نوشتن نداشت، با کسی که نمی‌خواست زحمتی برای یک بار کتابخانه رفتن، خواندن یک متن خوب، یادگرفتن چند روش درست نویسی به خودش بدهد، کار نکردم. امتناع از این کار، آسانتر از تحمل آن بود که متنی ضعیف تحویلم بدهند و بعد از درخواستم برای ویرایش کوچک، یک خط را جابجا کنند و بگویند: دیگه بیشتر نمی‌تونم. نخواستی کار کنی بگو بدمش جایی دیگه. پولش رو بگیرم.» برخورد حریصانۀ این قشر را هیچ‌وقت درک نکردم. حریص برای کسب عناوینی که به راحتی به دست نمی‌آید، حریص برای دیده شدن، منتشر شدن، و کسب درآمد از این راه. خدا رحمت کند محمد بهمن‌بیگی را، جملۀ درخشانی دارد. او همۀ نویسندگان و قلم و کیبورد به دستان را به امری مهم توصیه کرده بود: از دوچیز پرهیز کنید: یبوست فکر و اسهال قلم.»

+روی خبرنگاران» و رومه نگاران» در متن تاکید داشتم. تکلیف این دو عنوان مشخص است. از نویسنده‌ای که در خانه داستان می‌نویسد صحبت نکردم. برای همۀ آنهایی هم که در خانه متن و یادداشت‌هایی دیگر می‌نویسند اما برای رومه‌نگار بودن ادعا و اصراری ندارند هم احترام زیادی قائلم.

اوایل اردیبهشت بود. عرض خیابان میرزای شیرازی را رد می‌کردم که گوشی‌ام زنگ خورد. جلوی نشر چشمه که رسیدم جواب دادم. آقای کاردر بود. گفتم: چه حسن تصادفی! خودم هم کارتان داشتم.» پنج دقیقه پیش از الفیا بیرون زده بودم. حرف آقای کاردر بود. تازه دبیر روایت الفیا شده بودم. تجربه‌ی فیروزه‌ی آقای کاردر را می‌خواستم بدانم. حرفم که تمام شد کارش را گفت. یک روایت پنج هزار کلمه‌ای درباره‌ی محرم از شما می‌خواهم. قرار است در جلد دوم مجموعه‌ی کآشوب منتشر شود. جلد اول را خانم مرشدزاده درآورده‌اند.» تا محرم خیلی مانده بود. اما روایت را برای سه هفته‌ی دیگر از من می‌خواست. قبول کردم. بیشتر به این خاطر که نمی‌توانستم نه بگویم. برایم سخت بود. نوشتن یک روایت هم آنقدرکار سختی نبود. از فردایش چله‌ی زیارت عاشورا گرفتم. به نیت اینکه کار واقعا امام حسینی شود و حرف خودم درمیان نباشد.

سوژه برایم مهم بود. اینکه من چه کسی هستم که در روضه‌ای گریه بکنم یا نه، فرقی نداشت. باید از پدیده‌ای حرف می‌زدم. اتفاقی را کشف و روایتش می‌کردم. سراغ آدم‌های مختلف رفتم. با یک خانواده‌ی اصفهانی ساعت‌ها تلفنی صحبت کردم. درباره‌ی جدشان: سید یاحتین». می‌گفتند پیرمرد در روضه‌هایش یک یاحسین» که می‌گفت مجلس زله می‌شده. پیرمرد نفس داشت. نفس کم‌رمق. اما گیرا. قیافه‌اش را توی ذهنم ساخته بودم. مشکل این بود که از دم در مجلس به بعد پایم جلوتر نمی‌رفت. نوه‌هایش اطلاعات بیشتری نداشتند. »سید روضه می‌خواند. مجلس منقلب می‌شد.» همه‌ی تلاش‌هایم برای گرفتن نشانی‌های بیشتر به خوش‌صحبتی‌های زن و مردهای اصفهانی منجر می‌شد. بی‌نتیجه. بی‌خیالش شدم.

سوژه‌ی بعدی یک روستا در یزد بود. مراسم چهار چنار. یا شاید هم کمتر و بیشتر. راهنما می‌گفت عاشورا که می‌شود شاخه‌های چنارها را می‌برند و از آن آتش غذا می‌سازند. می‌گفت به غذایشان برکت می‌دهد. این را هم می‌گفت که یک بار برای دفع دشمن از همان چوب‌ها آتش و غذا ساختند و بهشان دادند. همه‌ی لشگر دشمن مردند. حرف‌هایش بیشتر نشان از یک رسم خرافاتی بود. دیگر اینکه باید تا عاشورا منتظر می‌ماندم و مراسم را می‌دیدم. وقت نداشتم. توی همان یزد سنت بلند کردن چادر حسینیه را از تلویزیون دیده بودم. از دوست یزدی‌ام پرسیدم. بعد از کلی فکر گفت: آهان اون پوش کردن چادر رو میگی؟ چیز مهمی نیست.»

سوژه‌های دیگری را هم دنبال کردم. ایده‌ی اولم نوشتن روایت یک پرچم‌دوز بود. باید یکی ازآن قصه‌دارهایشان را در راسته‌ی ناصرخسرو پیدا می‌کردم. یک روز آنجا را پایین و بالا کردم. پای روایت همه‌شان نشستم. از شفای مریض پای پرچم‌هایشان گفتند. از کربلا رفتن‌های اتفاقی خودشان. از دیدن پرچمی که خودشان دوخته بودند در حرم حضرت عباس هم گفتند. اما چنگی به دلم نمی‌زدند. روایت باید یک چیز خاص می‌شد. با پیرمردی که هفتاد سال پرچم دوخته بود هم حرف زدم. قصه نداشت. گله داشت. از بی‌توجهی به صنفشان. از اینکه دیگران به اسم امام حسین می‌خورند و می‌برند و آویزان یک پرچم برای شفاعت می‌شوند. توی یک پستو پسر معتادی را هم پیدا کردم. حالش خوش نبود و پرچم می‌دوخت. تلفنی از یکی التماس مواد می‌کرد. اینها را توی راهرو شنیدم. از این یکی هم گذشتم.

نفر بعدی یک پرچم‌دوز تهرانی در بازار قزوین بود. کسی که صبح زود می‌رفت. پرچم می‌دوخت و به تهران برمی‌گشت. از یک خبرنگار قزوینی سراغش را گرفتم. نمی‌شناخت. همه‌ی راه‌ها به شکست ختم می‌شد.

روزی که از هیچ راهی نتیجه نگرفتم، مغموم و شکسته حال راهی سفر شدم. دبیر روایتی بودم که از نوشتن یک روایت عاجز شده بودم. درد کمی برای یک تازه کار نبود.

خرداد رسید و کسی جویای حال روایتم نشد. انگار از اول چنین قراری گذاشته نشده بود. شب چهاردهم خرداد روی تخت اورژانس از درد ناله می‌کردم. گریه امانم را بریده بود. سرم را توی گوشی فرو بردم. آقای کاردر پیام داده بود: منتظر روایت کآشوب شما هستم». غمی افزود مرا بر غم‌ها.

ماه رمضان تمام شد و پیگیری‌ها جدی‌تر. هنوز زبانم برای نه گفتن در دهانم نمی‌چرخید. نالان سراغ دوستی رفتم که ماجرا را می‌دانست. تلاش‌هایم را دیده بود. گفت: چرا ماجرای یکی از روضه‌هایی که خودت رفته‌ای را نمی‌نویسی؟» اصول روایت نوشتن را بهم یادآوری کرد. که چقدر از ماجرا فاصله بگیرم و کجا به هسته‌ی آن نزدیک شوم. انگار خودش در روضه همراهم بود. دوخط اول را نوشت. گفت همین را ادامه بده. ادامه دادم. با صدای روضه‌ی مردی که دوستش داشتم در گوشم. گریه کردم و نوشتم. صحنه به صحنه‌ی روضه را بارها پیش خودم زنده کردم. وقتی تمام شد مچاله شده بودم. بدون بازخوانی برای آقای کاردر ارسالش کردم.

چند روز بعد پیام داد. گفت روایتم جزو سه تای اول است. گفت فلان‌جا و فلان‌جایش خیلی خوب شده. چندجای دیگر را اصلاح کنم. گفت حیف است. گفت: تا حالا مگه چند نفر روایت حاج منصور رو نوشتن هیچ‌کس. حیفه. براش بیشتر وقت بذارید.» من اما احساس دائمی‌ام این بود که خودم را برای روایت خرج نکرده‌ام. چیزی بجز اشک باید از من بیرون می‌ریخت و سرشار نشده بودم. بعد از دستکاری جزئی دیگر سراغش نرفتم. جراتش را نداشتم. تلخ نوشته بودم. بی‌رحمانه. می‌دانستم خودم هم اگر دوباره بخوانمش زخمی می‌شوم.

کآشوب یک منتشر شد. به خلاف توقعم، خوب نبود. کآشوب دو قرار بود قبل از محرم دربیاید. درنیامد. دهه‌ی اول محرم سهیلا برایم روایتی از یک جلسه‌ی روضه‌ی عجیب که رفته بود فرستاد. از خواندنش نفسم بند رفت. چقدر احساس پای آن خرج شده بود؟ سهیلا وقتی آن را می‌نوشت چه حالی داشت؟ چی توی سرش می‌گذشت؟ از کجا من را به روضه‌ی علی‌اکبر رسانده بود؟ چرا آنهمه گریه می‌کردم؟ روایتش را برای آقای کاردر ارسال کردم. گفتم این را بهتان پیشنهاد می‌دهم. گفتم حتی جای روایت خودم، پشیمان نمی‌شوید. پشیمان نشد. گفت: عالی بود». حالا دیگر نسبت به شنیدن این جملات آلرژی دارم.

 اوایل آبان کآشوب یک را در الف‌یا نقد کردیم. نقدها سر وصدا کرد. شنیده بودم که گفته‌اند روایت بچه‌های الف‌یا از کآشوب دو کنار گذاشته می‌شود. گفته بودم خوشحالم. گفته‌ بودم اصلا وجهه‌ی خوبی ندارد. فکر کرده بودم روایتی که در آن خرج نشده‌ام، جایی که نشانی از من پیدا نمی‌شود، همان بهتر که منتشر هم نشود. بعدها روایت بهتری از مسجد ارک نوشتم. اما مثل آن روایت زهر نداشت.

خواب دیدم روایتم در کآشوب منتشر نشده. کتاب بیرون آمده بود. روی اسم من غلط‌گیر گرفته بودند. توی خواب خندیده بودم. برای سهیلا که گفتم پا پی شد از اطراف پرس‌وجو کند. نتیجه همانی بود که حدس می‌زدیم.

صدا پشت تلفن از راه دور می‌آمد. پر از خش و صداهایی که شنیدن صدای اصلی را مختل می‌کردند. می‌گفت گفته‌اند: روایتش اصلا روایت نبود.» خندیده بودم. گفته بودم: خب لابد روایت نبود دیگر». جای دلخوری نداشت. خودم آنقدر به همین دلیل از دیگران روایت رد کرده بودم که به گفتنش عادت داشتم. حالا آن را برای خودم می‌شنیدم. شنیدنش خنده داشت. دبیر روایتی بودم که روایت ننوشته بودم. خواستم ته دلم را غمگین کنم. نتوانستم. چیزی از من بیرون نرفته بود. غمگینی برای چیزی که از دست نداده‌ام بی‌معنا بود.


چند ماهی است که به قائد خوانی» رو آورده‌ام. قائد در نوشته‌هایش پرگویی می‌کند، از ف به فرحزاد می‌رود، مقصد نهایی نوشته‌اش وما ربطی به مبدأ و موضوع ندارد، اما با همه‌ی این اوصاف خواندنی‌است. سبک و دنیای نگارش او با همین جزئیات شاکله پیدا کرده. زاویه‌ی ورود او به همه‌ی مسائل بدیع است. از جایی به مسئله می‌پردازد و آن را موشکافی می‌کند که عمدتا کسی چنین نمی‌کند. قائد یک روشنفکر واقعی است. انتقاد می‌کند: گاهی به طنز، گاهی با شاهد مثال آوردن و گاهی به تحقیر. بر سر انتقاد خود می‌ماند. آرشیوی است. حرف‌هایش را عموما مستند می‌کند. عامدانه از دادن لقب نویسنده» به خود و دیگران امتناع می‌کند. خود را صاحب قلم» و صاحب کیبورد» می‌داند. همچنان که جلال را قلمزن ستیهنده». (این هم ناشی از مشکل همیشگی روشنفکران با جلال است لابد).

 قائد روایتگری صریح، ریزبین، با دایره‌ی واژگانی گسترده است. جستار نویسی‌اش از نمونه‌های متقدم این سبک است. خواننده را معطل یک حس و حال شخصی و گذرا نمی‌کند. می‌کوشد از هر موضوع تحلیلی به فراخور نگاه خودش به مخاطب بدهد و او را بی‌نتیجه و پشیمان نگذارد. آنچه بیشتر از او آموخته‌ام نقد و تحلیل روایت است. او با عینک نکته‌سنجی به همه‌ی متون و گفتارهایی که درباره‌ی موضوع، اتفاق یا حادثه‌ای وجود دارند می‌نگرد. خاطرات قاسم غنی که تا سال‌ها برای خواننده جذاب و حامل نکاتی خصوصی از مردان ت ایران و دیگر ممالک بوده، از دیدگاه قائد بی‌ادبی، گزافه‌گویی و خیانت به ارباب غنی _که شاه باشد_ است. سوالی که او در آدم ما در قاهره» پیش روی خواننده می‌گذارد این است: مخاطب خاطرات چه کسانی هستند؟» و می‌کوشد که پاسخ‌هایی برای آن دست و پا کند. در سایر تحلیل روایت‌هایش نیز همین نکته را پیش رو دارد. حتی در روایت‌ها و جستارهای خودش جامعه‌ی مخاطب را در نظر دارد و تعیین می‌کند.

اگر با عینک خود او به روایت‌ها، مقالات و گفت‌وگوهایش بنگریم، نگاه او نسبت به ایرانی‌جماعت و تمام افعالش، آمیخته به تحقیر است. به کار بردن واژگانی نظیر ایرانی»، ایرانی‌ها»، فرهنگ ایران» با بسامد بالا در یادداشت‌هایش حاکی از فاصله‌گذاری میان راوی و جامعه‌ای است که در آن زیست می‌کند. وجود فاصله وما اتفاق ناخوشایندی نیست. جرالد هم از وم وجود آن در روایت حرف می‌زند. با این تفاوت که راوی باید فاصله‌ی مناسب را با اتفاق حفظ کند تا بتواند آن را خوب ببیند، درک و تحلیل کند.

 مخاطب در نقد فرهنگ خود با قائد همدل است. اما تا همین‌جا که از او بپذیرد: در ایران پرسش اصلی این است که چرا جامعه در خطی مستقیم به سوی ترقی و تعالی حرکت نمی‌کند تا عین خارجه شود و انگار در زیگزاگی سرگیجه‌آور دور خودش می‌چرخد.» جملاتی نظیر

ما هم‌چنان به طرز غم‌انگیزی ایرانی هستیم»، مستند به هر پدیده و رویدادی هم که باشد، نشان از خودکم‌بینی محض دارد. او

مشاهداتی از زندگی در ایران برای خوانندگان غیر ایرانی» می‌نویسد و در آن سبک نوشیدن الکل ایرانی‌ها را مسخره‌ می‌کند، به فرهنگ سلام دادن ایرانی‌ها خرده می‌گیرد و بسیاری یادداشت‌های دیگر که همگی نشانی از وجود فاصله‌ای پرناشدنی میان او و مخاطبش دارند. جامعه ی ایرانی از نگاه او امّل و عقب مانده است و سفاهت نشان اول دولتمردان همین مردم است. ا

یران تنها کشور دنیاست که در عبادتگاهش هزار و دویست کیلو اورانیوم با غلظت دو و نیم درصد را با پانصدتا بیست درصدی طی ‌شش ماه، یا هشتصدتا جنس پانزده درصدی طی‌ دوازده ماه معاوضه می‌کنند.» چنین جامعه ای با این مردم و دولت و جکومت و وضع عقل حتما لایق چنین حقارت هایی هم هست:

بسیاری حرفها در مذمـّت دستهای پلید استعمار، مقصردانستن قدرتهای مداخله‌گر خارجی و سرزنش روشنفکران، نه بحث قانع‌کنندهٔ تاریخی بلکه عمدتاً قصهٔ کلثوم‌ننه است.»

 قائد اگرچه احتمالا برای مردم می‌نویسد، می‌کوشد که آن‌ها را به زوایایی جدید از هر واقعه متوجه کند، اما نگاه فرادستانه‌ی او نسبت به مردمی که از قضا میان همان‌ها بزرگ شده و با آنها زیست می‌کند، او را تبدیل به روشنفکری ایزوله کرده که احتمالا در کمتر شنیده شدن اسمش بی‌تاثیر نیست. اگر به سبک خود او به متونش بنگریم و راه را درست رفته باشیم، حق داریم که از او بپرسیم: وجود اینهمه فاصله میان راوی و مروی چه عایدی دارد؟» شاید یک روایت‌نویس و تحلیلگر حرفه‌ای بتواند بهتر از روایت‌شناسان به این سوال پاسخ بدهد.


+چندماه پیش درباره‌ی کتاب آدم ما در قاهره» یادداشتی در الف‌یا نوشتم. دوست داشتید از اینجا بخوانید:

علیه تاریخ

+بهتر این بود این یادداشت را مفصل‌تر و با استنادات بیشتری می‌نوشتم. حوصله‌ام این روزها برای نوشتن از عداد گفتن خارج است. شاید روزی به تفصیل بیشتر درباره‌ی قائد و لذت خوانش و تحقیر همزمانش نوشتم.


اتوبان خلوت بود. دم غروب، هوای دم کرده ای داشت. صیاد جنوب را پایین می رفتم. لایی می کشیدم. از بین ماشین ها چپ و راست می شدم.از لاین سرعت به لاین کندرو می رفتم و دوباره برمی گشتم. یک رانندگی دیوانه وار. ماشین ها برایم بوق می زدند. چراغ می زدند. سرعت مهلتم نمی داد تا فحش هایشان را بشنوم. از پشت نیسانی که بار کمد می برد به چپ کشیدم. فاصله با ماشین جلویی کم بود. کمتر می شد. زیر پایم خالی شد. چیزی از داخل سینه ام سر خورد و محکم توی دلم افتاد. صدای بوق ممتد پیچید توی گوشم.

ماشینم گم شده بود. درست ترش این است که آن را برده بودند. ساعت یک ظهر دنبالش می گشتم و پیدا نمی شد. بلوار اندرزگو بودم. کوچه ی 15 فوریه. پلاک 50. بیرون که آمدم فهمیدم در پلاک 50 خیابان 16 فوریه کار داشته ام. ساعت سه بود و نوبتم پریده بود. ماشینم پیدا نمی شد. نمی دانستم باید از کجا سراغش را بگیرم. گیج و حیران وسط خیابان مانده بودم.

می رفتیم شمال. یعنی از ملایر می آمدیم به تهران. اما جاده ی شمال بود. من و مامان بودیم. باباعلی و دایی بودند و خاله شیرین. مامان رانندگی می کرد. گفتم ماشین من است. قلقش را دارم. خودت را خسته نکن. من بشینم؟ و نشستم. جاده ی شمال بود. آبشار داشت. همه چیز سبز بود. من می پیچیدم. جاده سخت بود. فرمان ماشین کمک نمی کرد. صداهای اطرافم بم می شد. کش می آمد.همه چیز روی اسلوموشن بود. دهان بابابزرگ باز بود و حرف می زد. ولی فقط یک صدای بم کشدار توی سرم پیچیده بود. داد زدم. بسّه. بســـــّه! صدا توی حلقم مانده بود. داشتم خفه می شدم.

خیس عرق پریدم. گیج و گنگ دور و برم را نگاه کردم. همه چیز سیاه بود. مرده بودم؟ صداهای آشنا می شنیدم. صدای کولر توی خانه می پیچید. صدای تیز جارو کشیدن رفتگر روی آسفالت های تبدار هم می آمد. پس همه شان خواب بود. نفس عمیق کشیدم. درد از سمت چپ سرم به سمت راست رسیده بود.دست روی چشمم گذاشتم تا از باد کولر در امان باشد. این همه خواب عجیب از کجا می آمدند؟ چه ساز و کاری در جریان بود؟ برای مغزم چه اتفاقی می افتاد که این تصاویر را با چنین زحمتی تولید و تکثیر می کرد؟ این صداها، این آدم های ناآشنا. این آدرس ها. از کجا می آمدند؟ صبح که بیدار شدم یادم آمد آدرسی که امروز باید بروم، اندرزگو است. ترس مثل خوره به جانم افتاد. نکند واقعا اتفاقی می افتاد؟

ساعت یک و  بیست دقیقه بود که برگشتم. ماشین سرجایش بود. توی ظل آفتاب. ترس از آینده، هیولایی می شد که شب ها به جانم می افتاد. تجربه ی سفر در زمان را زیاد داشته ام. به سال های دور رفته ام. به آینده کمتر. از ارواحی که به خواب اسکروج می آمدند، من با دوتای اول بیشتر اخت بودم. گذشته جای واکاوی داشت. جای کشف داشت. می شد از دلیل خیلی اتفاقات سردر آورد. دانستن آینده غمگینم می کرد. تلاشم را می کشت. اما می رفتم. بچه ام را می دیدم. تظاهرات را می دیدم. بچه ام را به پرستار می دادم و به خیابان می رفتم. می مردم. آدم های نزدیکم می مردند. تنها می شدم.

رویاهایم را کجا از دست دادم؟ کجا با این هیولاها عوضشان کردم؟ 


خوابم نمی‌برد. یک نقطه‌ی ریز در سمت چپ سرم، جایی پشت چشمم نبض می‌زد. با هر تپش درد را به بقیه‌ی نقاط بدنم منتقل می‌کرد. باید چشم‌هایم را می‌بستم تا از نور و سرما در امان باشم. نمی‌شد. هرجای اتاق می‌رفتم باد کولر تیز و یخ در چشمم فرو می‌رفت‌. سرم را زیر پتو بردم. لامپ و گوشی را خاموش کردم. صدای پس زمینه بوق ممتد بود و تپش یک نقطه‌ی کوچک در گوشم‌. پشت چشمم. به صدای دیگری احتیاج داشتم. در نهان‌ترین لحظات زندگی‌ام، در استرسی‌ترین‌هایش، در مسکوت‌ترین‌هایش هم، یک صدا پس زمینه‌ی زندگی‌ام بود. صدا بسته به شرایط فرق می‌کرد. لحن صدای مامان بود که بم می‌شد، کش می‌آمد، یا لطیف و روان بود‌. ترکیبی از کلماتی بود که به صدا درمی‌آمدند و خودشان را صدا می‌زدند. کلماتی که می‌رقصیدند‌ دورترین نواهایی که سال‌های دور در تاکسی شنیده بودم و دیگر چیزی از آن یادم نمی‌آمد. نت‌هایی که نواخته نشده‌بود‌. امین بزرگیان نوشته بود "آدم‌ها تنها که می‌شوند صدا می‌خواهند. هر صدایی." و ماجرای تنهایی پیرزن همسایه‌اش را گفته بود که همیشه اخبار گوش می‌داد. من در آن لحظه صدا می‌خواستم. رادیو چهرازی را زیر و رو کردم تا آن قسمتی را پیدا کنم که دلبر از خواب‌هایش می گفت. دلبر غمگین‌ترین خواب دنیا را دیده بود. آدم‌ها با آن می‌خندیدند‌. شاید من هم بار اول خندیده بودم‌. "پریدم رو اسب سفید. یارو دوماد موفرفری هم رو اسب سیاه کنارم بود. تاخت می‌رفتیم دشت مغان. دوماد موفرفری می‌گفت به ارس رسیدیم عقدم می‌کنه و بهم گوشواره می‌ده. اومدم از در برم بیرون دیدم نشسته دماغشو کرده زیر درز در به جمشید می‌گه: خنک نسیمی کز کوی دلبر آید. گفتم پاشو گمشو تا همه‌رو خبر نکردم. یواش گفت: صبح زود میام سه‌تا می‌زنم به در. بریم از این دیوونه‌خونه. دستشو گذاشتم لای در فشار دادم. سیاه شد. تو دستش گوشواره بود. برق می‌زد. رنگ لاجوردی بود. رنگ ته آسمون" دلبر من را یاد فاطمه می‌انداخت. همسایه‌ی دیوانه‌ی مادربزرگ. به دختری که همیشه توی تیمارستان بود و وقتی مرخصی می‌آمد از دستش فراری بودیم. به نامزد فاطمه که شوهرش شد فکر کردم. به وقتی که بچه‌دار شد. به غم روزهایی که می‌گفت "عباس رفته بوشهر کار کنه" و به دختر فلجش زل می‌زد. عباس هیچ‌وقت برنگشت. بچه‌ی فاطمه را بردند بهزیستی. مادربزرگ گفت خودش از تیمارستان فرار کرده. ولی هیچ‌وقت خبری از او نرسید. هیچ‌کس هیچ‌جا منتظرش نبود.

صدا را عوض کردم. شاملو برایم شازده کوچولو خواند. شازده کوچولو گریه می کرد. از اتفاقاتی که می‌افتاد سردر نمی آورد. هراس داشت. هراس از دست دادن تنها گلش در سیاره‌ی کوچکش، تنها گلی که به آن دل بسته بود. شازده کوچولو نمی‌فهمید چرا باید اینهمه خطر در انتظار گلش باشد. سر از منطق سیاره درنمی‌آورد. می‌گفت خام است. خام‌تر از اینکه خیلی چیزها را بفهمد. عجز او را به گریه می‌انداخت. شاملو می‌خواند: "رو ستاره‌ای، رو سیاره‌ای، مسافر کوچولویی بود که احتیاج به دلداری داشت". بغلش کرد. نوازشش کرد. اما وقتی اشک‌هایش یکی‌یکی زیر گلویش غلتید، با خودش فکر کرد "چه دیار اسرار آمیزی‌ست دیار اشک."

سر در نمی آوردم. مسافر کوچولوی تنهایی بودم روی سیاره‌ای غریب. هراس‌هایم یکی یکی اتفاق می‌افتادند. دوست‌داشتنی‌هایم از دست می‌رفتند. کاری ازم برنمی‌آمد. خام بودم. اما نه آنقدر که ندانم هیچ‌چیز دنیا منطق روشنی ندارد. راهنمایی وجود ندارد که بخاطر این چیزها توضیحی بدهد؛ شاید از حیرانی دربیایم. علم به عدم امکان‌ها عاجزم می‌کرد. مسافرکوچولویی بودم که احتیاج به دلداری داشت. اما باید یاد می‌گرفتم دیار اشک دیار دل کندن از احتیاج‌ها و دوست داشتنی‌هاست. از رفاقت‌ها. از محبوب‌ترین‌ها. از دل بندها. از وطن. از آدم‌هایی که ازشان توقع داشتم. از آرمان‌هایم. آدم‌ها وقتی به دیار اشک پناه می‌برند که به هیچ چیز دیگر امید نداشته باشند. دل می‌کندم. قدم در دیار اشک می‌گذاشتم و  فکر می‌کردم چه دیار سرد و بی رحمی‌ست این دیار.

خواستم فکر نکنم. اجتناب‌ناپذیرترین تصمیم بشری. نمی‌توانستم متوقف کنم. رودهای کوچکی که جاری بودند تا به دریای عمیق خیالاتم بریزند را نمی‌توانستم به تنهایی متوقف کنم.آدم‌ها یکی یکی جلوی چشمم می‌آمدند. در سکوت، بهم زل می‌زدند. آب می‌شدم. عصبانی می‌شدم. خجالت‌زده می‌شدم. خوشحال می‌شدم. ۲۷ سال زندگی در nتا آدم ضرب می‌شد. کسی کمک‌حالم نبود. کسی نمی‌توانست بیاید و جریان تند پخش تصاویر را متوقف کند. پتو را چنگ زدم. اشک‌هایم سرد می‌شد و درد چشمم بیشتر. جعبه‌ی قرص‌ها را برای چند قرص خواب‌آور بهم ریختم. سه‌تایی که می‌شناختم را برداشتم. از هرکدام یکی. بعدش خواب بود. همه‌چیز سیاه بود. غرق شدن در یک عالم سیالِ رقیق بود. سبک بودم. همه‌چیز را معلق کرده بودم. وارد عالمی شده، در را پشت سرم بسته بودم و همه‌چیز آن پشت در تعلیق بود. همه‌ی تصاویر. همه‌ی آدم‌ها و اتفاقات. برای اولین‌بار در زندگی‌ام هیچ تصویری نبود. هیچ صدایی نبود.


اسمش را گذاشته ام قلب سمت راست. تپش ندارد. نبض نمی زند. لگد می زند. گاهی آنقدر محکم که از جا بلندم می کند. دست می کشم روی دنده های راستم، شاید چیزی آنجا پیدا کنم. چیزی به اندازه ی یک جنین کامل که می تواند اینقدر محکم لگد بزند. اما خبری نیست. یادگار 13 خرداد سال گذشته است. یادگار دردی که اول از قلب سمت چپ شروع شد، بعد به آنجا رسید. این یک سال بیهوده کوشیده ام با قرص درمانش کنم. خواسته ام جلوی لگدهایش را بگیرم. موفق نبوده ام.
من خطر را بو می کشم. حس می کنم. ترس از خطر است که زیر دنده های راستم لگد می زند. بک جور هشدار است. قبل از 13 خرداد پارسال، یک بوق ممتد بود. یک جیغ تیز از گلوی یک دختربچه. به شک که می افتادم، دو دل که می شدم، حسم که ناخوب می شد صدای جیغ به کمکم می آمد. خطر را جیغ می زد و بعد به فرار تشویقم می کرد. اواخر جدی اش نگرفتم. جای خودش را به این لگدها داد. انگار که اگر دردم بیشتر باشد، خطر را جدی تر می گیرم.

پشت فرمان بودم که لگد زد. جنس دست دوم شده بودم.می کوشید درستی فکرم را بهم ثابت کند. پس می زدم فکرهایم را. اما محکم تر لگد می زد. باید فرار می کردم. از آدمی که دست دومم کرده بود، از آدمی که به دست دوم بودنم رضایت بیشتری داشت باید فرار می کردم. باید از همه آنهایی که فکرم، اصلا حتی حضور بی خودم برایشان ارزشی نداشت، باید فرار می کردم. تحقیر شده بودم. حقم نبود. چیزی گلویم را می گزید. جای لگد درد می کرد. من را به فرار می خواند. پاهایم را روی گاز فشار و بغضم را محکم قورت می دادم. اگر گریه می کردم کارم تمام بود. چشم هایم از شب بیداری می سوخت. شاید هم از احتمال وقوع واقعه. خروجی ها را رد می کردم. رسیدن برایم مهم نبود. فقط رفتن و فرار کردن را می خواستم. از اتوبان آزادگان سردرآوردم. گیج. گنگ. نامانوس. شادمهر داشت می خواند نترس من کنارتم، فرقی میون ما نذار». صدایش را بستم. دروغ می گفت. همه آنهایی که از کنار بودن می گفتند دروغگو بودند. تنهایی ام را باید باور می کردم. نقطه ای مثل وسط اتوبانی غریبه. بی دوست، بی رفیق، بی مونس. آدم وقتی می پذیرد تنهاست، می پذیرد بی استعداد است، پر از نقطه ضعف است، پر از خطاهای ریز و درشت دیگر است، اما خب بالاخره همین است دیگر و باید با همینش کنار بیاید، دست دوم نمی شود. ابژه نمی شود. تحقیر نمی شود، جایی که حتی حقش است تحقیر شود.

قلب راستم که لگد می زند، گردش خون در بدنم سریعتر می شود. می دانم باید دست بجنبانم. می فهمم که جایی جا مانده ام و زندگی دارد می دود.

زیاد ترحم می کنم. زیادتر از ترحم بیزارم. بیشتر از آن از اینکه مورد ترحم قرار بگیرم فرار می کنم. مرز ترحم و دوست داشتن را می شناسم. مرزی کت و کلفت است. اما آدمی که ترحم می کند حواسش نیست. به طور واضحی مرزها را نادیده می گیرد. لمسشان نمی کند. برای همین کارش توی ذوق می زند. آدم ها حرفه ای ترحم نمی کنند. با این حال بعضی همین ها را دوست دارند. دوست دارند هرروز یکی از راه برسد، دست نوازش روی سرشان بکشد. مفشان را پاک کند و پول توجیبی بهشان بدهد. من دوست ندارم. من بیزارم. حتی اگر نیازمند همه آنها باشم، هیچ کدام را نمی پذیرم. من در پس زدن ترحم غیرحرفه ای تر عمل می کنم. ترحم آدم ها را برمیدارم و محکم توی صورتشان می کوبم. کلافه می شوند. می گویند دستمان را تا آرنج عسل کنیم باز هم گاز می گیری. راست می گویند. مناعت طبعم نمی کشد کسی من را جیره خوار خودش بداند. از همین حرف های استقلال طلبانه.
بابا می گوید حسرت به دلم مانده یک بار یکی تان بیاید بگوید پول می خواهم. لباس می خواهم. ماشین می خواهم. هیچی. هیچی نمی گویید. از آدم هیچی نمی خواهید.» خودش اینجوری بارمان آوره. بار آمدن اینطور نبوده که هر روز یک مشق را بهمان دیکته کند.کمک ها را پس زده و یاد گرفته ایم کمک خواستن استقلال و هویت آدم را خدشه دار می کند. ترحم که دیگر آدم را خوار و ذلیل می کند. با این حال این را یادمان نداده که اهل ترحم کردن هم نباشیم. با اینکه آشکارا داد می زنیم کمک ما از روی ترحم نیست، از روی وظیفه شناسی است، از روی انسانیت و شعارهایی شبیه این است، کارمان توی ذوق می زند. به گمانم همه اینطور باشند. کسی هست که با صدای بلند بگوید: من دارم به تو ترحم می کنم؟» فکر نمی کنم.
این روزها مورد ترحمم. سنجیده ام آدم های اطرافم را. همان هایی که می گویند ترحم نمی کنند، بیشتر از همه مشغول به آنند. فقط مدلش فرق می کند. اگر معنایی دم دستی برای ترحم در نظر بگیریم و آن »توجه زیادی و بی منطق» باشد، کسی که بی توجهی زیادی و بی منطق» می کند تا بگوید در حال ترحم نیست، درواقع دارد ترحم می کند. فقط خودش را گول زده است. من می توانم برای یک مبتلا به سرطان دلسوزی کنم. هرشب با گریه حالش را بپرسم. بگویم برایش نذر کرده ام. یا می توانم اصلا حالش را نپرسم. چندماهی یک بار پیامی بدهم و بگویم به فکرت هستم ها. اما دیگر هیچ وقت سراغش را نگیریم. درواقع به او بگویم: با تنهایی و بیماری خودت کنار بیا. از ترس اینکه فکر نکنی ترحم می کنم، مزاحمت نمی شوم.»
نیاز شدید به توجه را پارسال روی تخت بیمارستان فهمیدم. کرارا سعی می کردم پنهانش کنم. به دوستانم آدرس و نام بیمارستان را نگویم. به فامیل و دوست و آشنا نگویم. از ترس اینکه با آبمیوه بیایند و با اشکی در چشم نگاهم کنند. اما نیاز قابل انکار نبود. حتی شاید اسمش نیاز به توجه» نباشد. نیاز به این بود که بدانم فراموش نشده ام. دعای آدم ها را لازم نداشتم. حضورشان را لازم داشتم. وقتی بچه ها آمدند و دوره ام کردند و آنقدر حرف زدند که پرستار بیرونشان کرد، این را فهمیدم. حالا فکر می کنم همه مان اهل ترحمیم، این که هیچ. اما آیا واقعا» از ترحم هم بیزاریم؟ گمان نکنم.

نوشته بود: "اگر دکتر به شما بگوید به احتمال نود درصد سرطان معده دارید چه می‌کنید؟" روی توییتش ماتم برده بود. چه می‌کردم واقعا؟ واکنش‌های اولیه لابد سکوت و گریه و غم بود. فکرهای فلسفی بعدتر می‌آمدند. قکر اینکه ایا برای زنده ماندن بجنگم و یا تسلیم شوم. بدی‌اش این بود که درباره هیچ‌کدام نمی‌شد تنهایی تصمیم گرفت. این تصمیم‌ها بسته به کلی آدم دیگر می‌شود. پدر و مادر، دوست و برادر و کلی آدم غریبه‌ی دیگر که همه متفقند خب زندگی به هرحال به مرگ می‌ارزد و باید برایش جنگید.

بنظرم آمد اصلا سوال مسخره است. خب آدم چه کار می‌تواند بکند؟ اصلا می‌تواند برای بیماری‌اش دقیقا خودش چه تصمیمی بگیرد؟ هیچی. پروسه او را به تن دادن وادار می‌کند. درمانِ اجباری. داروهای اجباری. ناامید از بهبود اما متظاهر به امید.

نمی‌دانستم اگر روزی دکتری چنین چیزی به من گفت چه می‌کنم. کمی از سوال جلو رفتم و سوال را از بقیه پرسیدم. اگر روزی من می‌مردم دوستانم چه می‌کردند؟ اصلا چطور باخبر می‌شدند؟ بجز دوسه‌تایشان کسی دیگر شماره خانه‌مان را ندارد. طول می‌کشید تا اصلا متوجه غیبتم شوند. حتما دیگر وقتی می‌فهمیدند که همه‌چیز تمام شده بود. باید از این فکر وحشت می‌کردم لابد. ولی بیشتر لذت بردم. گفتم چقدر خوب. مردن آدم نباید باعث دردسر بقیه بشود. واکنش‌ها را از خودشان پرسیدم. حتی نخواستند امکان مرگم را بپذیرند. فکرش قلقلکم می‌داد. آنقدر زیاد که باز هم جلو بروم. فکر کردم اینجور مرگ‌اندیشی پذیرش مرگ را بهتر می‌کند. آدم را در زندگی هم حواس جمع‌تر.

زیاد جلو رفته بودم. فکر مرگ باید حد یقف داشته باشد. 


کِی اینهمه معترض شدم؟ از سر خیابان داور که می‌پیچم تو از خودم می‌پرسم. حال ندارم کاوش کنم از لابلای خروار خروار دلیل و توجیه و بهانه، یکی را پیدا کنم و بگویم از همین‌وقت. ترجیح می‌دهم این آدم پرسشگر را بگذارم همان سر خیابان. آن یکی‌ام را بردارم و بروم گوشه‌ای بنشینم.
آن یکی‌ام یعنی آدم چهارسال پیش. چادر ساده می‌پوشیدم. رو هم می‌گرفتم. جا اگر‌ پیدا نمی‌کردم یک گوشه روی زمین می‌نشستم. زیر چادر مچاله می‌شدم و‌ از اولِ السلام علیک یا اهل البیت النبوه گریه می‌کردم تا وقتی حاجی میکروفون را تحویل می‌داد. قبلا

اینجا شرح مفصل نسبتم را با مسجد ارک و صاحب صدایش نوشته‌ام. حالا حوصله‌ی تفصیلش نیست.

از خیابان داور که می‌پیچم، فکر می‌کنم اشتباه کرده‌ام. به غفلت یا به عادت برگشته‌ام اینجا. می دانم که مقاومت خواهم کرد. همه‌ی وجودم محکم می‌ایستد و نمی‌گذارد دلم به ماندن و نشستن و گریه کردن رضا بدهد. صدا ولی معجزه می‌کند. هربار. سنگِ سختِ سراچه‌ی دل، تیزی‌ها و زاویه‌هایم را سوهان می‌کشد. نه فقط به این صدا، به صداهای دیگر اینجا هم عادت دارم. ملغمه‌ای از صداهای زیر و بم. صدای کسی که امین‌الله می‌خواند و دیگر هیچ امین‌الله‌ای با صدای غیر او بهم نمی‌چسبد. صدای پیرمرد قدبلندی که می‌چرخد و داد می‌زند "صدقه، جهیزیه". صدای آن یکی که نمکی است و صلوات فرستادنش بین آنهمه صدا توی ذوق می‌زند. صداهای اینجا آدم را عادت می‌دهند و نبودنشان را زود متوجه می‌شوم. می‌دانم صاحب صدایی که صلوات می‌فرستاد از محرم تا حالا نیستش. نمی‌دانم حالا که نیست صدایش جایی دیگر شنیده می‌شود؟

محرم تا فاطمیه، فاطمیه تا رمضان و رمضان تا عرفه. ارک و بیت‌اهرا و صنف، صداها شبیه همند. جای دیگر که می‌روم غریبه‌ام. صداها آشناهای نزدیکم شده‌اند. هرچقدر که می‌خواهم دل بکنم، نمی‌شود. می‌گویم شب آخر است، دفعه‌ی آخر است، نمی‌شود. رفته بودم معجون بخورم. پایم به اینجا کشیده شده‌بود. شرطی شده بودم. توبه می‌کردم از آمدن، اما بزرگ‌ترین هنرم توبه شکستن بود.


بزرگ‌ترین بدی در حق هرکسی، کشتن رویاها و امیدهایش است. من به شما قصری می‌بخشم، اما کاری می‌کنم که حتی نتوانی برای فردایت هم رویای کوچکی داشته باشه. مجبور باشی در همین لحظه و اکنون زندگی کنی و هیچ نیم‌نگاهی به آینده نداشته باشی. در همین حالایی زندگی کنی که سرشار از ترس‌ها، تردیدها و دل‌نبستن‌هاست. زمانه‌ای که در آن نشود دل بست، زمانه‌ی مردن است.


فکر کردم طاقت نمی آورم. فکر کردم دیگر تمام شد. گفتم برای آخرین بار بود که این حرف ها را شنیدم و سکوت کردم. مطمئن بودم خشمم ادامه دار می ماند. خشمم به جای اشک راه دیگری برای بروز پیدا می کند. کلمه. تسکینم کلمات بودند که داغ و یک راست از قلبم بیرون می زدند. خودم را می دیدم که با غیظ می گویم من مراقبت کسی را نمی خواهم. اشتباه می کردم. دوباره همان آدم سابق شدم. اشک هایم که تمام شد، خودم را چلاندم. سرم را توی دست هایم فشار دادم و دنبال کارهایم را گرفتم. گفتم از بعد این دعوا پایم را از خانه بیرون نمی گذارم. گفتم محال است روزانه بجنگم و خسته نشوم. گفتم می نشینم خانه. امتحان هم نمی دهم. کار هم نمی کنم. آزمایش هم نمی دهم. خرید هم نمی روم. گوشتِ بی خاصیت گوشه خانه می شوم. نتوانستم. در برابرِ میل شدید بیرون رفتن و کشف جهان بیرون مقاومت کردن نتوانستم. دوباره روز از نو. روزی از نو. می دوم و بارها می ایستم. گریه می کنم و می خندم و خشمگین می شوم. سر درد می گیرم و خودم را به نئشگی یک کدیین می فروشم و دوباره سرپا می شوم. فرقش این است که اینها برای فرار از وضعیت کنونی نیست. از سر اشتیاق کشف کردن هم نیست. تنها یکجور بی حسّی مطلق است در برابر هجوم بی وقفۀ مراقبت هایی که مزاحمتند و دست و پا گیر. من از آدم های بی حس می ترسم. مثل چشمان دایی. چشم هایی که هیچ ذوق و شوری ندارند. غم و کدورتی هم. بی حسند عمیق. من از بی حسی خودم هم می ترسم.


پانسمان را که برداشتم دو تکه خون بزرگ به گاز چسبیده بود. ناخنم را توی یکی فرو کردم تا مطمئن شوم ه‌ی خون است و گوشت نیست. مزه‌ی خون دهنم را پر کرد. دهان که باز کردم خون غلیظ با شتاب بیرون ریخت. تمام‌شدنی نبود. دو چاله‌ی سیاه خون بالا می‌آوردند. دندان‌هایم قرمز بود. با دست لرزان برای فاطمه نوشتم: "همینجوری داره خون میاد". بعدش را نفهمیدم. فاطمه چه نوشت و با دست خونی افتادم یا دستم را شستم، نفهمیدم. طول کشید تا مامان بفهمد. همه‌چیز در سکوت فرو رفته بود. صدای سوت کشداری از دور می‌آمد. صدای مامان هم اضافه شد‌. تکانم می‌داد.  محکم. صدایش تبدیل به جیغ شد. صداها زیاد شد. محو و گنگ. می‌آمدند و می‌رفتند. صدای اپراتور اورژانس را می‌شنیدم. کشدار. گنگ. بم. تلاش مامان برای سرپا کردنم نتیجه نمی‌داد. بقیه‌اش را نمی‌شنیدم. می‌دیدم. بیرون بدنم ایستاده بودم و عرق روی پیشانی بابا و اشک‌های مامان را می‌دیدم. مطمئن بودم نمی‌میرم. مرگ انقدر راحت سراغم نمی‌آمد. اما آرزو می‌کردم که کاش همینقدر راحت باشد. حسرت افتاده بود بیخ گلویم. نمی‌دیدمش. اما نفسم را تنگ کرده بود. حسرت کارهای نکرده. راه‌های نرفته. گام‌های برنداشته و دویدن‌هایی که آرزو داشته‌ام. دلم زندگی نمی‌خواست. زنده بودن و دویدن و شوق داشتن می‌خواست. دست زیر چانه فکر می‌کردم حیف شد. حیف شد. اینها را داشتم و قدر ندانستم.

راه خانه تا درمانگاه سر کوچه را چطور رفته بودم؟ روی پا بودم؟ نفهمیدم. دکتر می‌گفت ۶. فشارش ۶اه. سرم بیارید. اسمم را می‌پرسید. نمی‌دانستم. دهانم قفل شده بود. ردِ آب قندی که مامان با قاشق توی حلق ریخته بود تا زیر گلویم کش آمده بود. یک رشته از موهایم زیر گلو از چسبناکی قند حلقه شده بودند. پرستار آنژیوکد توی رگ دستم برد. بی‌فایده بیرون کشید. سوزن را توی مچم برد. ناامید بیرون کشید. دکتر خودش دست به کار شد‌. درد نداشتم. سوزش سوزن را نمی‌فهمیدم. با آدمِ روی تخت پیوند جسمی نداشتم. کنار بابا ایستاده بودم و صدای نفس‌نفس زدن‌هایش را می‌شنیدم. دلم می‌خواست آرامش کنم. بگویم چیزی نشده که. دلم می‌خواست اشک‌های مامان را هم پاک کنم. بگویم از تو توقع نداشتم. نمی‌شد. حسرت‌هایم دور سرم می‌چرخیدند. دستم هنوز می‌توانست بنویسد. پاهایم هنوز می‌توانست راه برود. همین دیروز تدِ "زندگی کردن ورای محدودیت‌ها" را دیده بودم. امی پا نداشت. اما خوشحال زندگی می‌کرد. می‌خواستم کمی تقلید کنم. همین دیروز دلم دوباره برای رفتن و رفتن و رفتن و خود را جایی وسط حادثه پیدا کردن مچاله شده بود.

پایم تکان خورد. بعد دستم. اختیارشان را نداشتم. صدای دکتر آشنا بود. می‌گفت: "ساجده خانم خوبی؟" خواستم جواب بدهم. لب‌هایم چسبیده بود. ناله‌ای زدم که یعنی خوبم.

خوب نبودم. درد توی فک راستم پیچیده بود. دست و پاهایم گز‌گز می‌کرد. اما هنوز داشتمشان. هنوز شوق رفتن و رفتن توی دلم بود. هنوز پاهایی برای رفتن داشتم. توی سه باری که وجودم دوتا آدم بی‌ربط به هم شده بود، اولین بار بود که از "هنوز زندگی کردن" خوشحال بودم.


+اخوان گفته بود "زندگانی را دوست می‌دارم، مرگ را دشمن

وای این با که می‌باید گفت

من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن"

امروز میان این دوست و دشمن، ترجیحم با دوست بود و انتخاب او هم برایم، همین بود.


آقای نصیری، سردار یا آنجور که رفقایتان صدا می‌زدند، حاج شعبان» سلام.

راستش توی این چندماهی که روزهایم مانوس به اسم شهدای مدافع حرم بوده است به قصه‌های اشک آلود کم برنخورده‌ام. از شما چه پنهان، کم هم گریه نکرده‌ام. از روزهای اولی که برای شهید 26 ساله‌ی مفقودالجسد، سجاد خلیلی، پا به پای علیمی خواندم حواست هست به موهای سفید سرم؟ حواست هست از گذشته شکسته ترم؟» و گریستم. تا روزهای سرد و سیاه دی که با هر نشانی از حاج قاسم و رفقایش در شهر مکث کردم و اشکهایم را از پهنای صورت پاک کردم.

پریشب از گذرِ بد روزگار، آنجور که ظاهر کار میگفت، به مقاله‌ی شما رسیده بودم. به قصه‌ی غریبانه و آشنای شما. راستش حاج شعبان، عادت کرده‌ام که روی قصه‌های مدافعان حرم مکث نکنم. قصه‌هایی که هرگوشه‌ی آنها دل مادری لرزیده یا خواهری شکسته است و دختری یتیم شده است. از روی واژه‌هایی که شما را معرفی میکرد شتاب می‌کردم. من را ببخشید که نقطه‌ی گیرم، اسم قاسم سلیمانی» بود. آنجا که باید ویرایش می‌کردم: شهید قاسم سلیمانی، فرمانده سابق نیروی قدس» در چهلم شما گفته بود: شهید نصیری از اولیای الهی بود که در جامعه‌ی ما مخفی ماند. او مثل شیشه عطر بزرگی بود که باید درِ آن برداشته میشد تا جامعه‌ی ما عطر آن را استشمام کند.» بغض به گلویم چنگ انداخته بود. حاج قاسم از شما و درباره‌ی شما همانجور گفته بود که ما هم درباره‌ی خودش. رگبار جملات بعدی بغضم را سیل کرد. ابومهدی المهندس گفته بود اگر شما نبودید بغداد و دمشق سقوط کرده بودند.

تند و بی‌توقف دویده بودم. در گرمای 5 خرداد تل عفر نفس نفس میزدم. دو سال و نه ماه عقب‌تر، انفجار و سوختن ماشینی را نگاه میکردم که شما توی آن بودید. جایی حوالی نینوا. ما با این اسم چقدر در روضه‌ها گریسته‌ایم. شتاب کرده بودم تا حال حاج قاسم را بعد از شنیدن خبر شهادت شما ببینم. آشنایی‌تان قدّ سن من بود. از سال 71 در سیستان و بلوچستان شروع شده بود. رفیق بودید. با ابومهدی هم. عمر رفاقتتان با ابومهدی بیشتر هم بود. سال 64، سپاه بدر را تصور کردم. جوانانی لاغر و آفتاب سوخته. رفتن شما حتما داغ روی دل رفقایتان گذاشته بود.

اینها را گفتم تا برسم به اینکه حالی حسرت بارتر از حالای شما برای من وجود ندارد. جمعتان جمع است. رفقایتان آمده‌اند پیش خودتان. بعد از آنهمه سال دویدن و عرق ریختن. در گرما زیر آفتاب سوختن و در سرما یخ زدن. بعد از آنهمه سال حسرت یک خواب آسوده بر چشم گذاشتن و دوری از لذت‌هایی که دنیا به شما حلال کرده بود. من این معنی را کمی دیرتر درک کردم. با چندساعت تاخیر؛ در یک خواب عصرگاهی. ریز ریزِ گریه‌ی آقامجتبی به هق هق تبدیل شده بود. با صدای بلند گریه میکردند، و خیره به انگشتر توی دستشان مانده بودند. نماز شهید همدانی را می‌خواندند، زیر طاق بزرگ مسجد سپهسالار، همانجا که آقا نماز میت خودشان را خواند. از گریه‌ی آقامجتبی به هق هق افتاده بودم. احساس یتیمی داشتم. هنوز از شنیدن خبر فوت آقامجتبی بغض میکردم مثل حالا که هنوز از دیدن عکس حاج قاسم. در همان عالم حواسم بود که شهید همدانی اگر وقت داشت از حاضران جلسات آقامجتبی بود و آقامجتبی هم خیلی قبلتر از همدانی از این دنیا رفته بودند. خواب من چه میگفت؟ زیر طاق بلند مسجد سپهسالار واقعا چه میگذشت؟ نماز آقامجتبی، با آن حال تضرع و زاری برای شهید همدانی معنایش چه بود؟

حتما شما بهتر میدانید حاج شعبان. من خوش‌تر دارم از میان اینهمه اضغاث احلام، این خواب را به فال نیک بگیرم. خوش دارم آن چند دقیقه حسرتم به حال شما را با حسرت آقامجتبی در خواب پیوند بزنم. شاید کمی حواسم را جمع کنم. کمی خودم را جمع کنم. عالِم خدا وقتی چنان زار میزد، منِ بنده‌ی غیرقابل شمارش خدا چه حالی پیش شما خواهم داشت؟

حاج شعبان، برای نوشتن از شما و به شما دست دست کردم. صبوری کردم تا شاید غبارها خوب بنشینند و ببینم با خودم چندچندم. نشد. من عجولم و بی آنکه حرفم را با صاحب آن دریمان بگذارم آرام نمیگیرم. شما می‌دانید گام‌های این دل بازیگوش و هرجایی را چطور روی زمین سفتی که شما پا گذاشتید، قرار دهم؟

 


جلوی مسجد سلمان فارسی از ماشین پیاده شدم. کرایه‌اش را حساب کرده بودم و رفت. در مسجد بسته بود. مانند همه‌ی مساجد دیگر که فقط موقع اذان و نماز اذن ورود می‌دهند. روی اینکه در خانه‌ای را بزنم نداشتم. دختر پذیرش هتل گفته بود: برو بنک. اهل تسنن اونجا مراسم می‌گیرن. در هر خونه رو بزنی یه پیرزن هست که سوالات رو جواب میده.» از بنک اما نتیجه نگرفتم. مردی دم نانوایی گفت: برو گردان یا آزادی». نه تاکسی عبوری پیدا میشد و نه میشد به تاکسی اینترنتی امید داشت. پیاده راه افتادم. به حساب گوگل مپ کل کنگان را می‌شد در نصف روز پیاده رفت. خیابان آزادی هم کسی اطلاعات بیشتر نداشت. فقط مرا به پارک ساحلی و خلیج فارس زیبا رساند. زن سبزی فروش کنار خیابان گفت: برو عکاسی این پاساژه.» و با دستانش که از آفتاب و کار پیر شده بود سر نبش را نشانم داد. آقای کرمی کمکت میکنه. خودش تو کار رومه ست.» آقای کرمی اما شبیه هیچ کدام آدم‌های خونگرمی که از دیشب دیده‌ام، نبود.

 دشداشه و جلیقه‌ی کوچک عربی پشت شیشه‌ی یک مغازه قمیص فروشی عرب توجهم را جلب کرد. وارد مغازه که شدم انگار به انبار زده بودم. مغازه لباس فروشی بود و خریداران هرکدام برای بچه‌شان لباسی می‌خریدند که فرداشب بپوشند. لباس گرانی‌ست. یک دشداشه کوچک و یک چفیه و یک جلیقه کوچک حدود یک میلیون تومان آب می‌خورد. برای اینکه فقط یک شب در سال پوشیده شود لباس گرانی است و احتمالاً فقط برای بچه پولدارهاست که تمایزشان از بقیه معلوم باشد. فروشنده پسر خیلی جوان و حتی نوجوان عرب بود. دلیل و چرایی برگزاری گرگشو را نمی‌دانست. فقط می‌دانست که قدیم‌ها خوش می‌گذشته و آرزو کرد کاش هنوز هم کوچک بود و می‌رفت دم خانه‌ها خوراکی می‌گرفت. می‌گوید این محله‌ها مراسم را جدی می‌گیرند. می گویم بروم دیر بهتر نیست؟ چهره توی هم می‌کشد. می‌گوید: آنها فارس‌اند. اما طرف‌های اینجا و نخل تقی عسلویه خیلی خوب و شلوغه.» مردد می‌شوم که بروم عسلویه یا درکنگان بمانم. میدانم جواب‌های بیشتری در هیچ کجا نخواهم گرفت.

راهم را به کوچه پس کوچه‌ها کج کردم. کوچه‌ها آنقدر خلوت بودند که به سختی میشد باور کرد این‌جا ساکن داشته باشد. بی‌نتیجه و گرمازده به هتل برگشتم.

عصر دیر جنبیدم. تا به خیابان اصلی برسم۴۵/۵ شده بود. معصومه‌ی ۸ ۹ ساله‌ را در کوچه‌ها گیر آوردم. ذوق فردا شب را داشت. خانه‌شان را نشان داد و گفت: فردا بیا تا با خودم برویم دم خانه‌ها.» می‌گویم می‌آیم. چشمانش برق می‌افتد و زیبا می‌خندد و دندان‌های بزرگ و سفید تازه درآمده‌اش معلوم می‌شود. دستش را جلو آورد و گفت قول؟ مردد بودم. نمی‌دانستم فردا را کجا خواهم گذراند. عسلویه یا دیر یا همینجا. اگر قول نمی‌دادم ناراحت می‌شد و اگر قول میدادم و نمی آمدم بیشتر. دستم را جلو بردم. دستان کوچک و گرمش را گرفتم و گفتم قول. از ذوق بالا و پایین پرید. بغلم کرد  و دوباره پرسید: واقعاً از تهران اومدی؟» کار سخت شد.

 اهل تسنن و شیعه با هم زندگی می‌کنند اینجا. مناطق جداگانه‌ای ندارند. تشخیصشان از هم ممکن نیست. با احتیاط نمی‌پرسم که اهل تسنن‌اند یا شیعه. می‌گویم مراسم را اهل تسنن می‌گیرند یا شیعیان؟» از جواب‌هایشان مذهبشان را می‌فهمم. مهم است؟ بله. مهم است که چرا شب ۱۵ رمضان که ولادت امام دوم شیعیان است، اهل تسنن جشن می‌گیرند؟ عمدتاً می‌گویند ربطی به ولادت ندارد و رسم ۱۵ رمضان است که سال‌هاست از پدران پدرانشان به ارث رسیده. مذهبی‌ترها، یعنی آنهایی که از مساجد شیعیان بیرون می‌آیند می‌گویند: تنها دلیلش ولادت است و اهل تسنن هم امام حسن را قبول دارند.» اینها بیشتر جانب وحدت را می‌خواهند نگه دارند. باید به حرف هردوشان مشکوک باشم. اگر فلسفه‌ی عید فطر و عید قربان برای اهل تسنن مشخص است پس باید این یکی هم معلوم باشد.

عصر را کنار دریا می‌گذرانم. برگشتنی دختر پذیرش هتل زنگ می‌زند که فردا چند جایی را هماهنگ کرده که برای عکاسی از سفره‌های‌شان بروم. می‌گوید برایم لباس محلی می‌آورد که بپوشم. می‌گویم بیاورد. اما مطمئن نیستم بخواهم امتحانش کنم.

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها